او نيز ايستاد

مهدي بهمن پور
parsianbazh@yahoo.com

او نيز ايستاد…
باران همچنان با شدت تمام فرود مي آمد و گونه هايش به خاطر قطراتي كه از موهايش ميچكيد خيس شده بود. فضاي شهر نمناك شده بود و جويهاي پر از آب , جوشان و خروشان به حركت آمده بودند .
با چشمانش به زمين خيره شده بود و با زحمت سطح خيابان و كوچه را در تاريكي نگاه ميكرد تا مبادا پاهايش داخل چاله هاي عميق كه پر از آب شده بود , برود . درختان كه اولين باران پاييزي را ميديدند در آن شب سياه , انگار كه به دعا ايستاده اند شاخه هاي خود را به طرف آسمان دراز كرده و معبودشان را شكر مي كفتند .
بعد از گذر از مسير هميشگي كه مدتها بود آنرا تجربه ميكرد به خانه’ مستا’جري و فرسوده كه از سنين كودكي در آن زندگي كرده بود رسيد . دربي از آهن . نيمي از درب رنگ خاكستري خورده بود و بقيه آن به خاطر زنگي كه زده بود ,تقريبا شبيه به رنگ قهوه اي سوخته بود . از كنار درب , از داخل ديوار نيز چند عدد سيم نازك به رنگهاي مختلف بيرون زده بود , سابقا شاسي زنگي بود كه اگر احيانا بچه هاي شلوغ محله ,توپ پلاستيكي گل آلودشان به خانه مي افتاد دست روي آن مي گذاشتند و آنقدر زنگ مي زدند تا پيرزن آرا م آرام به حياط بيايد و توپ آنها را پس بدهد . اما يك شب يكي از همان بچه ها كه هركدام گوشه اي از فقر در خانواده اي را ترسيم ميكردند شبانه همان شاسي زنگ را از جا در آورد تا تنها خانه اي كه از مدتها پيش در آن محله شاسي زنگ داشت شبيه به ساير خانه ها شود .
دستان زمخت و چرب و سياه شده خود را كه حالا به خاطر باران كمي خيس شده بود وارد جيبهاي خيس شده كرد . با سختي انگشتان خود را به تفتيش در جيبهاي خود وادار كرد . اما متاسفانه كليد را فراموش كرده بود . داخل جيب خود تنها سكه اي باقيمانده از ماه پيش كه با زحمت و تلاش و عرق جبين ريختن بدست آورده بود لمس كرد . سكه آزادانه در جيب گشاد و تهي او غلت مي خورد . آنرا از جيبش بيرون آورد و ما بين دو انگشتش گرفت . ضربه اي محكم با سكه به درب وارد كرد . صداي نا بهنجار برخورد دو فلز در فضاي كوچه پيچيد. نظري به انتها و ابتداي كوچه انداخت . در يك لحظه خاطرات چندين سال پيش در ذهنش مرور شد و دوباره نگاهي به درب خانه انداخت دربي كوچك . خواست دوباره با سكه چند ضربه اي وارد كند كه پيرزن آرام درب را باز كرد – بيا تو پسرم تا بيشتر خيس نشده اي –
سرش را خم كرد و وارد شد .نگاهي غم آلود به پيرزن انداخت . وارد اتاق شد .كفشهاي فرسوده خود را كه حالا پر از آب شده بود از پاهايش بيرون آورد . ديگر وصله هاي كفاش محله نيز كارساز نبود وبالاخره داخل كفشها خيس ميشدند.
پاهايش را با پارچه اي كه جلوي درب اتاق بود كمي خشك كرد و وارد شد .
منظره اتاق مثل هميشه تكراري بود . تعدادي پتو روي هم چيده شده بود و چادري براي از چشم به دور نگه داشتن روي آنها كشيده شده بود . روي طاقچه هاي تو گود ظروف فرسوده’ آشپزي به چشم مي خورد و تصوير گل روي قالي پوسيده كه پر پر به نظر مي رسيد حالت محقرانه اي به اتاق الهام كرده بود . البته آن شب تغييري در اتاق روي داده بود . دوتا كاسه’ سنگي بزرگ كف اتاق به چشم مي خورد كه قطرات باران آرام در آن فرو مي چكيد.
از فرط خستگي كار روزانه به كنجي از اتاق چون ماري پير و خسته خزيد و پاهايش را در شكمش جمع كرد. با چشماني گشاد كه از حدقه بيرون زده بود به سقف اتاق خيره گشت . سقف از دودههاي چراغ نيم سوز خوراك پزي سياه شده بود و تارهاي عنكبوت نيز دودهاي اتاق را به خود گرفته بودند . اين نشانگر اين بود كه مدتهاست عنكبوتها نيز آن خانه را ترك كرده اند و ديگر تاري تنيده نشده .
آن شب سياهي مطلقي حكمفرما بود . پيرزن كه حالا به بالاي سر او رسيده بود با صداي لرزان گفت: پسرم شام خوردي؟
او ميدانست اين سئوال هميشگي او بود در حالي كه هر دو ميدانستند به اين سئوال هيچ وقت جواب درست داده نشده , ولي بارها مطرح مي گشت ودر جواب تنها بله خوردم بود زيرا شامي وجود نداشت وفقط غرض از طرح سئوال,آرامش خاطر بود .
پتوئي زمخت از ميان ملافه اي با چهارخانه هاي بزرگ به رنك خاكستري بيرون آورد و به زمين گسترد پاهاي خسته اما جوان و با استقامت خود را آرام آرام دراز كرد تا خستگي طاقت فرساي كارش از بدنش خارج شود. بالشي مانند چوب پنبه زير سرش گذاشت كمي جا به جا شد و به خواب شيريني فرو رفت خواب شيريني كه اندازه’يك جعبه شيريني يك كيلوئي بود با همان طنابهاي پلاستيكي ودو عدد گره’محكم كه هميشه با زحمت باز مي شوند .
صبح بود با لبخندي سلام مادر, سلام پسرم . با انگشتهاي پهن پاشنه’كفش را با اصرار تمام بالا كشيد. سرش همچنان پائين بود و ذهنش مشغول و چشمانش در فعاليت بود. چاله هاي كوچه و خيابان هنوز از باران شب گذشته پر از آب گل آلود بود. سنفوني غم انگيزي را كه هميشه زير لب نجوا مي كرد دوباره لبانش را به تلاطم واداشت و به راهش ادامه داد .
دركوي و برزن چيزي پيدا نميشد كه نم دار نباشد حتي چهره هاي مردم نيز خيس شده بود بعضي ها نيز انگار كه تفكرشان خيس شده خيلي بي تفاوت از كنار جويهاي آب كه انباشته از ميوه جات فاسد شده بود و خيابان را مانند مرداب كرده مي گذشتند و عده اي نيز بي ريا شلوارهايشان را بالا زده وكفشهاي بي قيافه و كج و ماوج خود را در دست گرفته و از ميان آبهاي كثيف و سياه همچون حاجي لك لك قدم بر ميداشتند و بسوي كار هاي خود مي شتافتند. عده اي از روي اجبار لبخندي مي زدند و عده اي زير لب به خودشان نا سزا مي گفتند.
آنروز تمايلي به كار كردن نداشت . در افكارش غوطه ور بود و دائم با امواج مشكلات خود درگيربود كه ناگهان خود را در يكي از خيابانهاي بالاي شهر ديد.
- چرا من اينجا آمدم ؟! من كه اينجا كاري ندارم! شايد هم كاري داشتم و الان فراموش كردم .-به همين منوال درگير افكار خود بود كه با پا به سنگ ريزه اي ضربه اي وارد كرد . به اينكارش ادامه داد تا اينكه در دامه’ اين عملش ضربه’ آرام او به يك جسم نسبتا" سنگين برخورد كرد .
افكارش مثل گنجشكي كه قفسش باز مانده سريع پر كشيد . نگاهي به اطرافش كرد , هيچ كس نبود . خياباني سنگ فرش شده , در دو طرف خيابان درختان اقاقيا مثل صفهاي ارزاق عمومي مرتب ايستاده بودند. يك در بزرگ به رنگ آبي انتهاي خيابان بود و به باغي گشوده ميشد .
با نوك كفشش كه حالا به خاطر نمدار شدنش دو لايه شده بود و مثل دهان سوسمار باز بود آن جسم را كمي تكان داد. خيلي آرام و با احتياط خم شد . يك ساك بزرگ بود .روي پاهايش نشست . با همان دو انگشتي كه با سكه به در ميزد زيپ زمخت و محكم ساك را باز كرد .زيپ كه به انتها رسيد در ساك را گشود . لايه اي از روزنامه بود . در يك حركت سريع آنرا كنار زد . چشمانش برقي زد و دوتا دندان زردش از پشت لبانش بيرون زد . ساكي پر از پول! خيلي سريع تر از باز كردنش آنرا بست . با قدرت تمام دو تا دستگيره’ ساك را گرفت . راهش را كج كرد و با قدمهاي سزيعتر و محكمتر برگشت . ترسي او را فرا گرفته بود . فكر مي كرد تمام درختها و ديوارها چشم دارند و او را مي نگرند و همچنين تمام مردم شهر مواظب او هستند و فكرها در حال كنكاش و جستجو در مورد اوست.
بالاخره با هر مصيبتي كه بود به نزديكي خانه رسيد.آبهاي باران ديشب فروكش نكرده بودند و عدهاي نيز سعي در تخليه’ آب وارد شده به خانه هايشان را داشتند. بي توجه به چاله هائي كه آب در آن جمع شده گامهاي سريع و سنگين بر مي داشت . با هر قدم به خاطر آبي كه درون كفشهايش رفته بود صداي شلپ به گوش مي رسيد. در بين راه قبل از اينكه به جلوي درب خانه برسد دستش را وارد جيبش كرد . با سرعتي مانند برق كليد را در آورد و آنوقت كه به جلوي درب خانه رسيد با چنان عكس العملي كليد را وارد قفل كرد و آنرا چرخاند كه صداي ريزي از قفل بر خاست و آن هنگام كه درب باز شد مثل موشي كه گربه اي در تعقيب اوست چنان داخل خانه رفت كه تا به حال آن درب به آن شدت باز و بسته نشده بود . ضرب بسته شدن درب به شدتي بود كه مقداري از رنگش ريخت . داخل خانه پشت به درب او سرش را به مدخل چسبانده بود و نفس نفس ميزد .چهره اش برافروخته وچشمانش هراسناك شده بود.
خورشيد كمي از پشت پرده’ خاكستري سرك كشيد ولي او سريع پرده را كشيد تا رويش به آن محل نيفتد . البته اهميتي نداشت ,خورشيد مدتها بود اگر هم به آنجا نگاه ميكرد نگاهي بي تفاوت بود .بوي نم و بوي كاه گلها فضاي محله را پر كرده بود صداي دنگ دنگ شروع اذان از مسجد به گوش مي رسيد و از طرفي صداي ونگ ونگ بچه هاي گرسنه همسايه كه از مادرشان تقاضاي نان و پنير مي كردند تا شكم گرسنه’ خود را التيامي بخشند و كمي نيز بياسايند تا خستگي بالا و پائين رفتن از تله هاي خاك و چاله هاي پر از آهن قراضه هاي زنگ زده’اتومبيلها را بگيرند.
آهسته و با احتياط كامل گام برداشت. وارد اتاق گرديد مطمئن شد كسي نيست. پيرزن براي دعاي معبود خويش به مسجد رفته بود تا به نماز بايستد اين كارهرروزش بود .ساكي كه در دست داشت روي گل قالي كه از فرط پوسيدگي نخ نما شده بود گذاشت . دم و بازدم نفسهايش بيشتر شده بود . عرق سردي روي پيشانيش نشسته بود . دستانش مي لرزيد . قدرت فكر كردن نداشت . نگاهي به تمام ساك انداخت . انگشتانش را به طرف زيپ بردو در يك چشم به هم زدن آن را باز كرد . دستش را داخل ساك كرد . دسته’ اسكناسها را لمس كرد . لبخندي به لبانش نقش بست . در يك لحظه زندگي آينده’ خود را مرفه ديد . خانه , ماشين , همسر خوب , همه را احساس كرد .
ساك را در آغوش كشيد و داشت خود را در حال حركت به سوي آينده مي ديد كه صداي درب آمد. توجه اي نكرد چرا كه او اصلا" متوجه اين صدا نشد . بعد از اندكي , صدايي به گوشش رسيد . صداي پيرزن بود كه او را فرا مي خواند_ پسرم بلند شو .بلند شو نمازت را بخوان , صبح كارت دير ميشود.
او فقط احساس درد شديدي در گردن داشت زيرا بالش چوب پنبه اي را به جاي ساك پر از اسكناس در آغوش گرفته بود . لبخندي به لبانش نشست و برخاست تا به دعاي معبود خويش بايستد.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31065< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي